۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

گفت وگو با دختر آباداني كه از برزخ بازگشت



دو عموي خديجه به ادعاي شوهرش كه گفته بود، همسرم با فرد ديگري رابطه دارد، او را به نزديك بيابان هاي آبادان برده و گردنش را با چاقوي ميوه خوري بريدند...

زينب كرد زنگنه: دختر جوان روي صندلي انتظامات ورودي دادسرا نشسته بود؛ مامور زن انتظامات به سمت او خم شده و انگار داشت در گوش او نجوا مي كرد. دختر رنگ به رخ نداشت اما رخي زيبا داشت. سفيدي پوست صورتش به زردي گراييده بود، صدايش صدا نبود، نجوا هم نبود، حتي قدرت آهسته صحبت كردن را هم نداشت. تنها اين جمله را روي كاغذ نوشت: «شوهرم گفت، گردنم را ببرند عموهايم اجرا كردند.» 20 شهريور ماه سال گذشته، دو عموي خديجه به ادعاي شوهرش كه گفته بود، همسرم با فرد ديگري رابطه دارد، او را به نزديك بيابان هاي آبادان برده و گردنش را با چاقوي ميوه خوري بريدند اما آنگونه كه خودش مي گويد به صورت «معجزه آسايي» زنده مانده و به بيمارستان منتقل مي شود. خديجه مي گفت: «بايد از جهنمي كه در آن دست و پا زدم بگويم، از برزخي كه تا پاي آن رفتم اما خدا دوباره مرا بازگرداند.»براي همين با او به صحبت نشستيم تا از خاطره آن روز بگويد.
¦ اول از حادثه بگو، چه اتفاقي افتاد؟
با خواهرم به خانه بر مي گشتيم. او 14 سال دارد، در مسير در مورد زندگي ام صحبت مي كرديم، در مورد اينكه بهتر است از شوهرم جدا شوم، مي گفت اين مرد ديگر ارزشش را ندارد كه با او زندگي كني. در همين موقع بود كه ناگهان ماشين عمويم جلوي پايمان نگه داشت. دو تا از عموهايم در ماشين بودند. چهره شان نشان مي داد كه قصد بدي دارند، با عصبانيت از من و خواهرم خواستند سوار ماشين شويم ولي ما سعي كرديم از دستشان فرار كنيم كه به زور من و خواهرم را سوار كردند. ماشين به طرف بياباني نزديك جاده آبادان حركت كرد، پشت يك پادگان ماشين را نگه داشتند. خواهرم را درحالي كه دست و پا مي زد به صندوق عقب ماشين بردند و من را درون گودالي بزرگ گذاشتند.
قصدشان چه بود؟
يكي از عموهايم دستانم را گرفته بود و عموي ديگرم چاقوي ميوه خوري را روي گردنم گذاشت، گلويم زخم شد. آنها قصد كشتن مرا داشتند. نمي دانستم چه مي خواهند. عمويم فرياد زد: «بگو. اعتراف كن با چه كسي رابطه پنهاني داري كه شوهرت فهميده است.» قسم خوردم گفتم شما تا به حال از من خطايي ديده ايد، من كه هميشه تابع حرف شوهرم بودم. با وجود التماس ها و خواهش هايي كه مي كردم، قبول نكردند. گفتم عمو مطمئن باشيد اگر گناهكار باشم مي ميرم اما اگر بي گناه باشم خدا مرا زنده نگه مي دارد.
عمويم با چاقوي ميوه خوري ذره ذره گلويم را مي بريد، متوجه مي شدم تا جايي كه احساس كردم روحم دارد از بدنم بيرون مي آيد. حتي حنجره و تارهاي صوتي ام بريده شد. بدنم هنوز حس داشت اما ديگر صدايي نمي شنيدم. خواهرم را ديدم كه با فرياد و وحشت به سمتم آمد. صداي او را نمي شنيدم فقط حركاتش را مي ديدم. به جرات مي گويم روح از بدنم رفت فقط در آخرين لحظه به خواهرم گفتم، مواظب دخترم باش و بعد فكر مي كنم كه مردم.
پس چطور نجات پيدا كردي؟
مدتي بعد. فكر مي كنم معجزه بود. انگار دوباره جان گرفتم، موبايل خواهرم كه قبل از حادثه به من داده بود را در آستين لباسم پنهان كرده بودم. نيرويي عجيب مرا توان داد، به پدرم پيام دادم كه عموهايم مرا كشتند در بياباني پشت پادگاني نزديك آبادان و ديگر هيچ نفهميدم. آنطور كه خانواده ام مي گويند، عموهايم خواهرم را تهديد كردند اگر حرفي بزند او را نيز مي كشند و سپس او را نزديك خانه پياده كردند، خواهرم هم دوان دوان به سمت خانه رفت و پدرم را خبر كرد.
من مانده بودم و خوني كه تا شعاع يك متري ام ريخته شده بود، هنوز حس داشتم، خودروهاي پليس و پدرم بالاي سرم رسيدند و مرا به سرعت به بيمارستان سيناي اهواز بردند، پزشكان بخش گفتند اين دختر مرده است و ما نمي توانيم كاري بكنيم، براي همين مرا به بيمارستان امام خميني منتقل كردند و همان لحظه من را به اتاق جراحي فرستادند. همه قطع اميد كرده بودند، در بخش آي سي يو بستري شدم و 18روز در كما باقي ماندم.
چيزي هم از آن لحظه هايي كه در كما بودي به خاطر داري؟
در ميان مرگ و زندگي دست و پا مي زدم، در دنياي برزخ بودم، در عالم رويا ديدم خورشيد انگار به زمين افتاد، نور بود كه سراسر دنيا را احاطه كرده بود. نسيم خنكي را در باغي زيبا احساس مي كردم. آنقدر دلچسب بود كه در تمام طول زندگي 23ساله ام نظير آن را نديده بودم. صدايي آمد و گفت نگران نباش تو زنده مي ماني، پرسيدم كيستي، گفت: من مامورم كه تو را زنده نگه دارم، هيچ ناراحت نباش تو به حقت مي رسي.
فكر مي كنم در همان لحظاتي كه او رفت، علائم حياتي ام بيشتر شد، پزشكان بالاي سرم بودند، صداها را مي شنيدم، چشمانم را به زحمت بازكردم، پدرم را ديدم كه با گشوده شدن چشمانم به گريه افتاده بود، مي دانم زنده ماندنم يك معجزه است.
خواهرت هم بايد شرايط سختي را تحمل كرده باشد؟
به هوش كه آمدم متوجه شدم، خواهرم از شدت ناراحتي و به خاطر ديدن آن صحنه در بخش اعصاب و روان بستري شده است. خواهرم مي گفت: «آن لحظه كه اين صحنه را ديدم به جنون رسيدم.»
همسر و عموهايت دستگير شدند؟
شوهرم يحيي را دستگير كردند اما در زندان از طريق خواهرش به عموهاي من پيغام داد: «اگر با قيد وثيقه مرا از زندان آزاد نكنيد همه چيز را لو مي دهم، عموهايم هم قبول كردند ضمانتش را بكنند. حالا يحيي به قيد وثيقه آزاد است و عموهايم متواري هستند. »
كمي به گذشته برگرديم، از زندگي ات قبل از
ازدواج بگو؟
هيچ وقت حتي يك لحظه تصور نمي كردم كه سرنوشتم به اينجا ختم شود. پدرم شركت نفتي است. از لحاظ مالي هيچ مشكلي در خانه پدري نداشتم، هر چه بود ناز و نعمت بود اما بدبختي از آنجا شروع شد كه يحيي به خواستگاري ام آمد، 10 سال از من بزرگ تر بود و من آن زمان تازه در اوج جواني بودم و 17سال سن داشتم.
به اجبار با او ازدواج كردي؟
خير، از آشنايان يكي از دوستان پدرم بود، ايراني نبود، تبعه عراق بود، بچه بودم، نمي دانستم شوهرداري يعني چه اما شوهرم دادند آن هم بدون هيچ تحقيقي، فقط با اين نيت كه او از آشنايان دوستان پدرم بود و اين براي عموهايم كه تصميم گيري نهايي را به عهده داشتند كافي بود.
عروس خانه يحيي شدم، بدون هيچ تشريفاتي، ظاهراً آدم خوبي بود.
پس مشكل از كجا شروع شد؟
يك سال از زندگي ام كه گذشت متوجه شدم به ترياك اعتياد دارد. خيلي كمكش كردم ترك كند اما همكاري نمي كرد، در طول اين يك سال مثل يك ديوانه هر چه محبت آموخته بودم به پايش ريختم، بي هيچ ادعا.
به هر مناسبت و بي مناسبت برايش هديه هاي گران قيمت مي خريدم، محال بود يك روز از سال كه مربوط به او باشد از يادم برود. كار و كاسبي درستي نداشت براي همين پدرم بيشتر خرجمان را مي داد. سه سال به همين منوال گذشت، شوهرم حالا، به قول خودش ساقي شده بود. آدم ديگران شده بود و برايشان مواد مي فروخت و در ازاي اين كار روزانه سه هزار تومان به او مزد مي دادند. 6ماه از سومين سال زندگي مان نگذشته بود كه متوجه شدم باردارم، وقتي يحيي موضوع را فهميد ناراحت شد.
همينطور كه به زمان زايمانم نزديك مي شد اخلاق او هم بد و بدتر مي شد. دخترم به دنيا آمد. يحيي پيشرفت كرده و به كراك روي آورده بود. زندگي ام داشت جلوي چشمانم از دست مي رفت. كار او به جايي رسيده بود كه با دوستانش در خانه مان محفل ترياك و كراك برپا مي كرد، خوب كه نشئه مي شد به جانم مي افتاد و كتكم مي زد. يك روز كه پدرم مبلغي را براي تهيه شيرخشك بچه به من داده بود، برداشتم تا غذاي كودكم را تهيه كنم ولي او با بي رحمي براي تهيه مواد بار ديگر مرا تا حد مرگ كتك زد و پول را از من گرفت. ديگر طاقتم طاق شده بود همين كه از خانه بيرون رفت به كلانتري محل رفتم و از او شكايت كردم.
گفتي كه همسرت تو را متهم به رابطه با فرد ديگري كرده است؟
يحيي كه موضوع شكايت را فهميد ترسيد. به سراغ عموهايم رفت و از بيم اينكه مبادا به او آسيبي بزنند به دروغ به آنها گفت: «زنم با كسي رابطه پنهاني دارد، وقتي فهميدم او را كتك زدم، او هم حالا از من شكايت كرده و من نمي توانم ثابت كنم، از شما مي خواهم او را بكشيد. اگر شما اين درخواستم را عملي كرديد خودم اين اتهام را به گردن مي گيرم.»
چرا خودش اين كار را نكرد و پاي عموهايت را به ماجرا كشيد؟
عموهايم آدم هاي دهان بيني هستند. اين بار اولشان نبود، گاهي اوقات وقتي در جمع فاميل اتفاقي مي افتاد بي خود و بي جهت از كاه كوه مي ساختند. يحيي هم كه مطمئن بود عموهايم اهل شرند، اين را از آنها خواست.
حال براي شكايت به دادسرا آمده اي؟
من از مرگ برگشته ام تا حق ضايع شده ام را پس بگيرم.

هیچ نظری موجود نیست: